رقیه توسلی/
به اصرار دوستان میزنیم به دلِ پاییز... راه میافتیم سمتِ روستایی 80 کیلومتر دورتر از شهرمان... قرار است چند دار قالی ببریم برای زنان سرپرست خانوار.
توی ماشین، حرفِ دلبری این فصل میآید وسط... همه متفقالقولاند که پاییز با این خُم رنگرزیاش واجب الاحترام است.
نگاه میکنم به تک تک چهرهها. با وجود مشکلات ریز و درشتی که میدانم روزمره هفت آدم همراهم را پُر کرده، همه متبسماند.
«رؤیا»جان سرظرفی را برمی دارد و بلند میگوید: ان شاءالله قسمت همهتان زیارت... نخود و کشمشِ مشهد، هواییمان میکند.
آقا «نریمان» خبر میدهد: برایمان آش بارگذاشتهاند خانمهای روستا. «مینا» میزند روی دوشم که رُخ بده بزرگوار... و تا برگردم، 6-5 عکس میاندازد و حرف از حال خوب میزند... بعدی کیک پختن و دیگری از حرف زدن با عیالش و آن یکی پیاده روی را میکشد وسط تا نوبت میرسد به «آقای همسر».
جواب میدهد: وقتی حالم خوب است میروم توی جمع. دوست دارم احوال قشنگم کِش بیاید. عادت دارم تقسیمش کنم.
پایان کلامش دو عدد موبایل همزمان میروند روی زنگ.
از این مکث اجباری استفاده میکنم و چشمم را میفرستم به حاشیه شگفت انگیز جاده و ذهنم را پی حال خوب عزیزکانم.
«مینا» چه اشاره بجایی داشت. آدمیزاد وقتی حالش مساعد است واقعاً کُدها و نشانههایی از خودش بروز میدهد؛ مثلاً «خواهری» اسامی من درآوردی اختراع میکند، «آقاجان» نهج البلاغه میخواند، «آفرینش» دَف میزند، «عزیز» کتلت میپزد و...
پی نوشت:
با خودم میگویم حتماً زنان قالیباف روستا هم حال خوبشان را ریختهاند توی قابلمه و آش بار گذاشتهاند. مثلِ من که این جور وقتها اسکناسی میاندازم توی قلکِ سفالی. چون شک ندارم همین رقمهای کوچک روزی گردِ هم، جهیزیه میشوند، میشوند دارقالی، لوازم التحریر، اسبابِ خانه، اصلاً زندانی آزاد میکنند و ذره ذره احسنالحال میشود دنیا.
نظر شما